دستت را به من بده. بگذار هراس بیتو بودن در من بمیرد، بگذار یقینِ داشتنت وجودم را فرا گیرد. که من خستهام از زیادیِ این واهمهها، که من خستهام از پشت پنجره نشستنها و از دور دیدنها، از شمردن ثانیهها و انتظار هر لحظه از دست دادنت. دستت را به من بده. بگذار گرمای وجودت از انگشتانم جاری شود به دل، بگذار گرد یخزدهٔ سالهای انتظار و فراق از قلبم تکانده شود. که من خستهٔ این احساسِ واماندهام؛ احساسِ واماندهای که از نگاه تو پنهان است. و تو هیچ نمیدانی، هیچ نمیدانی از جانی که بیتو دارد از تنم میرود، هیچ نمیدانی از شبهای بلند پاییزم. چگونه تاب بیاورم مهر و آبان و آذر را؟ چگونه تاب بیاورم یلدا را؟ میشود پیشتر بیایی و چشمان قهوهگونت را به من بسپاری؟ میشود نگاهم کنی؟ نگاهم کن. محبوب من، کمی بیشتر نگاهم کن و بیقراری چشمانم را بخوان؛ کمی بیشتر نگاهم کن تا بفهمی زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد، تا بفهمی اینکه خاموشم و دم نمیزنم از پریشانی درون است. که من اندوه بیپایانم بدون تو، که من اندوه بیپایانم بدون تو... .
پینوشت اول: مهلت نوانگار تمام شد و نرسیدم که بنویسم. پوزش. اما به سارا و سجل عزیزم قول داده بودم و باید مینوشتم. شرمنده که دیر شد.
پینوشت دوم: شاید همین روزها صوت این پست را با صدای خودم منتشر کنم. :)