پیکسلهای نازنینش را ریختهبود روی میز تا نشانمان دهد. یکی یکی نگاهشان میکردم و قلب میشدم؛ پینگو و خانوادهٔ سیمپسونها و جودیابوت و... . همه بودند؛ همهٔ آنهایی که آدم را پرت میکردند به روزگار خوش کودکی. سهنفری مشغول دیدن و نظردادن بودیم که ناگهان از میان پیکسلها، دوستداشتنیترینِ شخصیتهای داستانی را یافتم؛ یک عدد شازده کوچولو که کنار روباه و تنها گلش نشسته بود، یک عدد شازده کوچولو که هنوز صدای غش غش خندیدن کودکانهاش در گوشم میپیچد. با ذوق و عشق گفتم: «وای خدا شازده کوچولو! عاشقشم من. چــــــقدر دوستداشتنیه این بچه و بینظیره و... .»
و صاحب پیکسلها در حرکتی غافلگیرانه گفت: «بگیرش واسه تو.» اصلا انتظارش را نداشتم؛ اصلا اصلا انتظارش را نداشتم. او هماتاقی دوست من بود و برای اولینبار میدیدمش؛ او هماتاقی دوست من بود و خیلی بزرگتر از من، او هماتاقی دوست من بود و اصلا مرا نمیشناخت اما با چشمانی که در لحظه یک موج معصومیت و مهربانی بهشان سرازیر شدهبود، داشت یک گوشهٔ گنج دوستداشتنیاش را به من میداد. حتی در آن لحظه پیشمان شدم که ذوقم از دیدن ناگهانی شازده کوچولو میان پیکسلها را بروز دادم.
در نهایت نتوانستم بر او پیروز شوم و پیکسلش را به من هدیه داد. شازده کوچولو در دستانم بود و ارزشش برایم از گرانقیمتترین هدیهها هم بیشتر بود. تشکر کردم و گفتم خیلی برایم ارزشمند است. نمیدانم میدانست یا نه، اما واژههایی که در آن لحظه گفتم از عمیقتریم نقاط قلبم بلند میشد و به گوشش میرسید. در دلم نسیم پیچیده بود و به این جمله که روزی در سایتی خواندم، ایمان آوردم: «مهم نیست چه شکلی باشی، مهربانی تو را به زیباترین فرد در جهان تبدیل میکند.»
تقدیمیه: برسد به دست صاحبِ تمامِ جورابقشنگههای عالم.