وقتی پریشانی به سراغ آدمیزاد بیاید، دور کردنش دشوار است. ما میتوانیم ساعتها و روزها و ماهها در غم بمانیم و با خندهدارترین جوکها و دلشادکنترین لحظهها هم از این مرداب خارج نشویم، که اتفاقات خوب تنها رهگذر مسیر غمآلودهمان باشند و در نهایت ما بمانیم و تنی که در تاریکی هبوط کرده. اما هرچقدر نابودکردن غم سخت باشد، شکستن قامت شادیهایمان آسان است. به تلنگری و نگاهی و کلامی، حال خوبمان فرومیریزد و دوباره ما میمانیم و حوض نالههایمان. این قصه برای من تداعیگر یک باور است؛ باور اینکه در این دنیا گِلِ هرچیز گرانبهایی را با ظرافت و شکنندگی سرشتهاند، و حال خوب مثل نگین الماس روی انگشتر، ارزشمند و ظریف و نیازمند مراقبت است. باید حواسمان باشد؛ حواسمان باشد که خودمان نرویم و او جا بماند، که نیفتد روی زمین و ضربه بخورد؛ باید حواسمان باشد که نشکند، که همیشه سرجایش باشد.
راستش را بخواهی رفیق، ما آدمها شاید چشمان سالمی داشته باشیم اما خیلی وقتها به کوری دچاریم؛ به ندیدن جای خالی شادیها، به ندیدن چیزهایی که میتوانند بهانهٔ لبخندمان شوند. تو بگو رفیق! چندبار بعد از بیدار شدن، بازی آفتابِ صبح و سایه را کنار پنجرهٔ اتاقت دیدی؟ چندبار از شیرینی چایشیرینِ صبحانه لبخند زدی؟ چندبار از اینکه هنوز پدر و مادرت را کنار خودت داری، غرق شوق و شکر شدی؟ چندبار از نسیم عصرهای تابستان لذت بردی؟ چندبار سرت را برای دیدن درخشش باشکوه ماه بالا گرفتی؟ به من بگو چندبار جهان را از منظر زیبایی دیدی؟ عیب من تو این است که نمیبینیم؛ که تصمیم میگیریم برای غمهایمان تا ابد سیاهپوش باشیم و اِلّا جهان ما هنوز هم بهانه دارد برای شاد کردنمان؛ بهانه دارد برای فراهم کردن بساط لبخندمان.
بیا اینبار چشمها را بشوییم و جور دیگر ببینیم؛ بیا اینبار دل به این بهانهها بدهیم، دل به خندهٔ دوستداشتنی کودکان و بازیهایشان، به آن لحظهای که خستهایم و یک صندلی خالی در اتوبوس و مترو گیرمان میآید، به عطر آشنایی که ناگهان در خیابان به مشاممان میرسد و ما را به یاد عزیزی میاندازد؛ بیا دل بدهیم به لذت خوردن یک بشقاب قورمهسبزی، یک جرعه شربت بهارنارنج در روزهای گرم تابستان، یک ماچ آبدار و تفآلود از کودک یکسالهای که تازه «بوسکردن» را یاد گرفته. بیا از اینکه زندهایم و فرصت تجربهکردن داریم شاد باشیم؛ از اینکه هنوز هم میتوانیم با دیدن معشوقمان تپش قلب بگیریم و با یک نگاهش از ذوق بمیریم، از اینکه هنوز صبحها از کنار پنجرهٔ اتاقمان صدای گنجشک میآید و باران بیمنت بر سرمان میبارد، از اینکه میتوانیم بازیگوشی ماهیقرمزها را ببینیم و به شمعدانیها نگاه کنیم. بیا دل به دل این لحظاتِ کوچکِ حالخوبکن بدهیم؛ که اگر این کار را بکنیم روزی هزار بهانه برای لبخندزدن داریم؛ هزار بهانه برای نشکستن قامت شادیها و حال خوبمان. شاید نشود مطلقا آسودهخاطر باشیم و به مشکلات فکر نکنیم اما میشود تلاش کنیم؛ تلاش برای حفظ نگین زیبای انگشترمان، برای حفظ لبخندی که بیشک شایستهٔ آنیم. :)