چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبهٔ در را کوبیدی. گفتم: بس است، برو! گفتم: اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آنقدر که گونههای من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم: نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که آنجا چهقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خطکش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یأس و زخم و دلتنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیجِ گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی: اینجا رازی نیست! گفتم :راز؟ گفتی: من رازم. و آمدی تا وسط خطکشها. بعد چشمهات از میان آن قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب در گرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کَنده شود و من میدیدم که حرفها و فلسفهها و کتابها و خطکشها و کاغذها و یأسها و تاریکیها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دلتنگی و غربت و اندوه، مثل ذرات شنِ در شنزار، از سطح دل روبیده میشدند و چون کاغذپارههایی در آغوش طوفان گم میشدند. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک! و تو در دل هبوط کردی. گفتم: چیستی؟ گفتی: راز!
روی ماه خداوند را ببوس، مصطفی مستور